«الهام تشکری»، فرزند شهید والامقام «حبیب تشکری»: به راحتی برای خانواده های شهدا شغل پیدا نمی شود

 به گزارش پایگاه خبری افق بافق؛ «الهام تشکری»، فرزند شهید والامقام «حبیب تشکری» با حضور در محل دفتر هفته نامه افق کویر درباره مشکلات پیش روی خود گفت و از مسئولان مربوطه خواست تا نسبت به رفع آن تلاش کنند.
وی گفت: به مدت 4 سال است که در درمانگاه تامین اجتماعی بافق در بخش پذیرش مشغول به فعالیت هستم. وی ادامه داد، علیرغم اینکه سمت بنده متصدی امور اداری می باشد؛ ولی با درخواست جابجایی ام از قسمت پذیرش به بخش اداری موافقت صورت نگرفته است.
وی در ادامه در بیان مشکلات خود افزود: سه روز در هفته از7صبح تا 5 عصر شیفت هستم. ساعت کاری ام زیاد و مسئولیت نگهداری فرزند، با توجه به شغل همسرم، برایم بسیار دشوار است؛ هر چند که خدا را شاکرم بخاطر این که همسر مهربانی دارم و مرا درک می کند.

به راحتی برای خانواده های شهدا شغل پیدا نمی شود
وی گفت: تصور اشتباهی در جامعه در بین برخی ها رواج دارد که برای خانواده شهدا، به راحتی شرایط کاری فراهم می شود؛ در صورتی که بدین گونه نمی باشد. وی افزود: برای قبولی در آزمون ورودی تلاش زیادی کردم.وی در ادامه خاطر نشان کرد: برای جابجایی شغل فعلی ام، چندین بار از بنیاد شهید و امورایثارگران بافق درخواست نمودم؛ اما فایده ای نداشت و تغییری در شرایط کاری بنده صورت نگرفت.

مسئولین به حل مشکلات خانواده ها اهمیت بیشتری بدهند
تشکری در ادامه خواستار آن شد که مسئولین به حل مسائل و مشکلات خانواده شهدا اهمیت بیشتری بدهند. وی گفت: هنوز در قنداق بودم که پدرم را از دست دادم. پدرم معلم بود و در سال 67 در منطقه شلمچه به فیض شهادت نائل آمد.
الهام تشکری در پایان به بیان حادثه ایی از سفر چند روزه خود به منطقه شلمچه در سن 18 سالگی اش پرداخت.

پدرم با لباسی سفید و چهره ای زیبا پدیدار شد
«چند سال قبل به همراه دوستانم برای بازدید از مناطق جنگی به شلمچه سفر کرده بودیم. روزها به بازدید از مناطق جنگی می رفتیم و شبها در قرارگاه سپاه سکونت داشتیم. از مادرم شنیده بودم که پدرم در منطقه شلمچه به شهادت رسید ه بود. همیشه دوست داشتم محل شهادت پدر را بدانم. به یاد دارم در یکی از بازدیدها در حال نجوای درونی با خود بودم که احساس کردم زمین زیر پایم شروع به لرزیدن نمود و پدرم با لباسی سفید و با چهره ای زیبا جلو چشمانم پدیدار شد. دیدن تصویر پدر چند ثانیه ای بیشتر دوام نداشت. بی اختیار اشک از چشمانم سرازیر شد. ماجرا را برای دوستانم تعریف نمودم؛ اما هیچ کس حرف مرا باور نکرد و گفتند خیالاتی شده ای! آن شب در اردوگاه از من خواستند تا ماجرا را در قالب خاطره تعریف نمایم؛ ولی این کار برایم بسی دشوار بود و از انجام آن امتناع نمودم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا